داستانک قاضی حکم صادر  نکن ❌

ژانر: اجتماعی 

اثر: مریم فواضلی 

کپی برداری اثر پیگرد قانونی دارد، الا با ذکر نام نویسنده❌

خلاصه: پشت سلول‌های سرد و بی‌روح، دنیایی از ناگفته‌ها و رازهای نهفته است. در دل این سلول گفتنی‌های دفن شده است؛ و خونی که بر زمین ریخته شده، تنها نشانه خشونت و بی‌عدالت است.​

قاضی حکم صادر نکن شروع داستان👉🏻👇🏻

نگاهش به چادر سیاه مادرش افتاد، چادری که حالا به نمادی از غم و اندوه تبدیل شده بود. در آن لحظه، شرم و عذاب وجدان مانند وزنه‌ای سنگین بر دوش او نشسته بود. سرش را به آرامی پایین انداخت، گویی که می‌خواست از نگاه‌های پر از سوال و درد مادرش فرار کند.

چشم‌هایش، که روزگاری پر از شوق و امید بودند، حالا به زمین دوخته شده بودند و نمی‌توانستند به چشمان مادرش که در آن چادر سیاه پنهان شده بود، نگاه کنند. مادرش، زنی که همیشه با عشق و فداکاری در کنار او بود، حالا در یک شب، به ناگاه پیر شده بود.

قاضی با صدای بلندی ادامه داد:

- آقای مرتضی رحمتی متولد ۱۳۷۱ از شهرستان اهواز. جرم؛ قتل همسر با ضربه‌های متعدد در ناحیه شکم و سینه با چاقوی ضامن دار.

قاضی عینکش را جابه‌جا کرد و انگشتش را روی ل*ب‌هایش کشید، گویی در تلاش بود تا افکارش را مرتب کند. چشم‌هایش ریز شدند و به رحمت نگاه کرد، نگاهی که در آن ترکیبی از قدرت و غم نهفته بود.

ترس از نگاه قاضی در چهره‌ی رحمتی به وضوح خوانده می‌شد. دست‌های لرزانش آرام نمی‌گرفتند؛ گاهی بر روی میز می‌گذاشت و گاهی با ضربات آرامی بر روی پاهایش می‌زد. پای سمت چپش به شدت می‌لرزید، گویی که تمام وجودش در تلاش بود تا از این لحظه‌ی پرتنش فرار کند. این لرزش‌ها نه تنها نشانه‌ای از اضطراب او بود، بلکه نشان‌دهنده‌ی بار سنگینی بود که بر دوش می‌کشید.

قاضی، او به خوبی می‌دانست که در این اتاق، هر کلمه و هر حرکت می‌تواند سرنوشت یک انسان را تغییر دهد. او با دقت به جزئیات توجه می‌کرد و هر حرکتی را زیر نظر داشت. در حالی که رحمتی سعی می‌کرد از استدلال‌های ظاهری خود دفاع کند، قاضی با نگاهی تیزبین و تحلیل‌گر به او گوش می‌داد.

مضطرب به مادرش نگاه کرد، چهره‌اش پر از نگرانی و درد بود. مادر پیرش، زنی که سال‌ها با فداکاری و عشق در کنار او بود، حالا چند ماهی راه زندان و دادگاه کرده بود.

زمان به سرعت می‌گذشت، اما مادرش به طرز عجیبی پیرتر و شکسته‌تر به نظر می‌رسید. مرتضی از مادرش چشم برداشت و به قاضی نگاه کرد. قاضی، مردی با چهره جدی و موقر، درحالی که عینکش را به چشم زده بود، به او نگاه می‌کرد. مرتضی با صدایی لرزان گفت:

- در خونه‌م با مرد غریبه‌ بود و زیر سقف خونه‌م به من خیانت کرد.

قاضی ل*ب‌هایش را فشرد و چشم‌هایش را ریز کرد و با نگاهی پر از اضطراب و ناامیدی به مرتضی خیره شد:

- پس، خشم چشم‌هایت کور کرد و با چاقو همسرت را کشتی. قبول داری؟

وکیل سرفه‌ای کرد و به قاضی نگاه کرد تا صحبت کند، اما قاضی با اشاره‌ای به مرتضی گفت:

- اول صحبت‌های آقای رحمتی را می‌شنویم.

وکیل سرش را تکان داد و همه چشم‌ها به ل*ب‌های مرتضی خیره شدند. اما مرتضی به گذشته‌ای نه چندان دور سفر کرد؛

ساعت سه بعدازظهر شد و مرتضی خسته، عرق را از پیشانی‌اش پاک کرد و سرش را بالا برد. در دلش نالید: «خدایا، ما را آفریدی، حداقل پول‌دار می‌آفریدی.» دو ساعت در نیمه‌ی روز پیاده در حال برگشت به خانه است. خیابان خالی از هر موجود زنده‌ای است و تنها مرتضی در خیابان راه می‌رود. گوشی مدل پایینش را درآورد و به نسترن زنگ زد. چند دقیقه طول کشید تا صدای خنده و دلبرانه‌ی نسترن در گوشش پیچید:

- سلام عزیز قلبم، خسته نباشی.

با شنیدن خنده‌ی نسترن، خستگی‌اش رفع شد. با لبخند گفت:

- قربونت برم خانومی، نهار آماده کن، چیزی نمونده که برسم.

با شنیدن صدای عشق چندین ساله‌اش، انرژی برای ادامه‌ی راه پیدا کرد.

به خانه رسید. پشت در ایستاد و چند ضربه‌ای زد. طولی نکشید که نسترن از پشت در ظاهر شد و لبخند دندان‌نمایی زد. شالش روی گردنش افتاد و موهای فرفری‌اش را به رخ کشید. از کنار در رفت و مرتضی با لباس چروک و روغنی‌اش وارد شد. بوسه‌ای به گونه‌ی نسترن کاشت و به داخل خانه رفت.

نسترن پشت سرش وارد شد و گفت:

- پیراهنت بوی، عرق میده.

- مجبورم دو ساعت پیاده بیام، پول کرایه تاکسی ندارم.

روی زمین نشست و به بالش تکیه کرد. نسترن وارد آشپزخانه شد و با صدای بلندی داد زد:

- حداقل پاشو حموم کن تا نهار بکشم!

چرا نمی‌توانست درک کند؟ خسته به خانه رسید و بهانه‌گیری‌های نسترن شروع شد. بی‌خیال به پهلویش چرخید و به دیوار ترک‌خورده مقابلش نگاه کرد.

نمی‌دانست چه کاری کند تا زنش را راضی نگه دارد. فکر می‌کرد ازدواج عاشقانه، بدون مشکل و دردسر است. کاش به نصیحت مادرش گوش می‌داد.

نسترن با دقت سینی بزرگ فلزی را روی زمین گذاشت و در مقابل مرتضی نشست. بشقاب دایره‌ای بزرگ پر از خورشت شوید و تکه‌های ماهی سرخ‌شده که به طرز زیبایی روی خورشت چیده شده بودند، جلب توجه می‌کردند. بوی ماهی تازه و ادویه‌های معطر فضای اتاق را پر کرده بود و مرتضی ناخودآگاه آب دهانش را قورت داد. صدای غرغر شکم او در سکوت اتاق به‌وضوح شنیده می‌شد.

او آستین‌های پیراهنش را بالا زد و با گفتن «بسم‌الله» دستش را به سوی ماهی دراز کرد. نسترن که در کنار او نشسته بود، چشمانش به سوی دست مرتضی رفت و گاهی لبخند ملایمی به لبانش می‌نشست. این رفتار از او غیرمعمول بود؛ او معمولاً در چنین موقعیت‌هایی بیشتر مراقب خودش بود تا اینکه به دیگران توجه کند.

با این حال، نسترن با شنیدن صدای مرتضی که گفت «می‌شنوم؟»، فرصتی یافت تا خواسته‌اش را بگوید. او با چشمان سیاه پر از التماس به مرتضی نگاه کرد و گفت:

- مرتضی جونم، فردا می‌خوام با دخترا برم ولی وسایل آرایش و کفش خوب ندارم. میشه عصر بریم خرید؟

مرتضی غذاش را جوید و به چشم‌های نسترن نگاه کرد که پر از امید و التماس بودند. او به پارچه‌ی آب اشاره کرد و نسترن با لبخند آب را برای او ریخت.

- عصر بریم؟

نسترن پرسید و چهره‌اش پر از شوق و انتظار شد.

- پول ندارم.نسترن با شنیدن جمله‌ی پول ندارم از جایش بلند شد و با خشم فریاد زد:- پول ندارم، پول ندارم، پس کی قراره پول داشته باشی؟قاشق را به سمت دیوار پرت کرد و با عصبانیت مقابل مرتضی ایستاد. انگشتش را به سمت او بلند کرد و گفت:- آخرین بارت باشه داد بزنی، پول ندارم، چیکار کنم؟ هر غلطی کنم چشمت سیر نمیشه!نسترن برگشت و به سمت اتاق خواب‌شان رفت، اما قبل از وارد شدن به اتاق، به سمت مرتضی برگشت و با صدایی پر از اندوه گفت: - قرار بود مثل ملکه‌ها زندگی کنم، اما زندگیم شده مثل گداها. فاطمه هر چیزی بخواد شوهرش براش مهیا می‌کنه، ولی شوهر من...او وارد اتاق شد و در را محکم بست. صدای بسته شدن در در فضای خانه پخش شد و مرتضی با خشم از خانه زد بیرون. موهایش در سن جوانی سفید شده بودند و این موضوع بیشتر او را عصبانی می‌کرد.او راهی به خانه‌ی مادرش شد و در دلش به خودش فحش داد. او به نسترن زندگی خوب قول داده بود و نباید گریه‌ی همسرش را ببیند. ناامید و غمگین پشت درب زنگ‌زده و کرمی‌رنگ خانه‌ی مادرش ایستاد و به فکر این بود که چگونه می‌تواند وضعیت را بهتر کند.

اوساط تیرماه، هوا به شدت شرجی و گرم بود. خورشید بی‌رحمانه استخوان‌های مرتضی را هدف قرار داده بود و سرش از درد به شدت می‌تپید. او به آرامی دستش را به پشت سرش زد و صدای مادرش را از دور شنید که می‌گفت: - چه خبره، اومدم.

در باز شد و قامت خمیده مادرش نمایان شد. با دیدن اخم‌های درهم رفته‌ی مرتضی، پوفی کرد و گفت:

- باز چی شد؟ با زنت دعوا کردی؟

او از کنار در رد شد و منتظر ماند تا مرتضی وارد شود.

مرتضی، بی‌حال و با موهای به هم ریخته، به آرامی وارد خانه شد. حوصله‌ی جواب دادن نداشت و به سمت مادرش چرخید. با صدای آرامی که گویی از ته چاه می‌آمد، گفت:

- پول نیاز دارم.

او روی زمین نشست و به گل‌های فرش خیره شد، شرمنده از این که این ماه بیش از پنج بار به سمت مادرش آمده و تقاضای پول کرده بود. مادرش با لحن تندی ادامه داد:

- باز زن عفریتت چی می‌خواد؟

مرتضی بغض کرد و در دلش به خود فحش داد. مادرش با نگرانی گفت:

- به زنت خیلی رو دادی. بهت گفتم این زن به درد تو نمی‌خوره. بیا، در جوانی پیرت کرد. عشق به دردت خورد؟ عشق که چشم آدم سیر نمی‌کنه. فقط امیدوارم به نتیجه‌ی حرف‌هام رسیدی.

مرتضی در دلش احساس می‌کرد که در یک دور باطل گرفتار شده و هیچ راهی برای فرار از این وضعیت ندارد.

صدای شکم مرتضی به‌طور ناخواسته و بلندی در سکوت اتاق پیچید و او با شرم، دست‌هایش را جلوی شکمش گرفت تا صدای آن را پنهان کند. مادرش با چشم‌های نگران و بی‌قرار به او خیره شده بود. او به آرامی گفت: - برای نسترن نیست، قرض گرفته بودم و صاحب قرض پولش را می‌خواهد. ندارم بدهم. آهش بلند شد، شاید مادرش به حالش بسوزد و پول را به او بدهد تا بتواند نسترن را عصر به بازار ببرد. مادرش بدون هیچ حرفی بلند شد و قلبش به درد آمد. پسرش در جوانی به شدت محتاج هر کس و ناکسی شده بود. مرتضی به لباس آبی و گل‌گلی مادرش نگاه کرد و لبخند نامحسوسی بر لبانش نشاند. او همیشه نقشه‌اش جواب می‌داد و مادر مظلوم و پاکش را گول می‌زد.

از اتاق بیرون آمد و مقابل مادرش نشست. او پول را به سمت مرتضی گرفت و با لحن جدی گفت:

- دیگه هیچ‌وقت از کسی قرض نگیر. می‌دونی که پول نداری و نمی‌رسی قرض‌هاتو بدی. چقدر باید رهنمایی‌ت کنم تا گوش بدی؟

مرتضی پول را از مادرش گرفت و خود را به سمت او کشید. بوسه‌ای بر پیشانی مادرش زد و با خنده گفت:

- قربونت برم، نگران من نباش. خدا بزرگه.

با خوشحالی از خانه خارج شد و صورت خندان نسترن در ذهنش نقش بست. لبخندی زد و در دلش به عشقش قربان رفت. این لحظه، نمادی از امید و عشق در دل او بود که به او انگیزه می‌داد تا با تمام چالش‌ها روبه‌رو شود. مرتضی به خانه رسید. کلید را انداخت و دَر را با احتیاط باز کرد تا هیچ‌صدایی ازش در نیاید. به حال پذیرایی نگاه کرد و هیچ‌اثری از نسترن ندید. سینی جای خودش نبود و سکوت غریبی فضا را پر کرد.

به سمت اتاق رفت و پول را از پیراهنش درآورد. در ذهنش صورت شاد نسترن را ترسیم کرد و به وانکش‌اش لبخندی زد. دسته‌ی دَر را چرخاند و وارد اتاق شد. با دیدن نسترن که با موهای بهم‌ریخته و لباس‌های نامرتب روی تخت نیم‌خیز بود، ابروی چپش بالا رفت و به سمت او رفت و گفت:

- چرا صورتت عین گچ شده؟

نسترن از جایش بلند شد و مقابل مرتضی ایستاد. او من‌من کرد و آب حنجره‌اش بالا پایین رفت و گفت:

- چیز، خواب بودم.

چشم‌های نسترن بعد از خواب پُف می‌شدند و ریملش پخش می‌شد، اما به نظر نمی‌رسید که خواب باشد. سرش را تکان داد و بوی عجیبی به مشامش خورد.

مرتضی پول را به سمت نسترن گرفت و گفت: - کم، کم آماده شو. بازار بریم.

چشمش به دَر نیمه‌باز تشک‌ها افتاد که تکان خورد. به سمت دَر رفت و حس کرد چشم‌های نسترن او را می‌دیدند. مقابل دَر ایستاد و دستش به سمت دَر رفت. نسترن دستش را گرفت و به سمت او برگشت و گفت:

- چته؟

نسترن با استرس و چشم‌های نگران بین مرتضی و دَر چرخید. گفت:

- نهارتو کامل نخوردی، برات بکشم؟

صبر کن جوابش داد و دَر را باز کرد. با دیدن مردی نیم‌بره*نه، دود از سرش بالا رفت. آن مرد کسی نبود جز رفیق سالیان دراز مرتضی که سال‌ها بود دوباره به خانه‌اش راه پیدا کرده بود. او را برادر غیرخونی‌اش می‌دید، اما در اتاقش با زن و لباس نیمه‌بره*نه‌اش در کمد پیدا کرد. شوکه و متعجب به چشم‌های حدقه در آمده حسن نگاه کرد. حسن مشتی از لباس درآورد و به سمت مرتضی انداخت و در یک لحظه او را هُل داد. مرتضی از کمد بیرون آمد و فرار کرد، اما همچنان به جای خالی‌اش نگاه می‌کرد و حرف‌های مادرش در سرش رژه می‌رفتند.در یک لحظه به سمت نسترن برگشت، اما او در یک گوشه‌ای از اتاق با گریه و ریمل پخش شده به مرتضی خیره شده بود. آرامش عجیبی در فضا حاکم بود، آرامشی قبل از طوفان. مرتضی فریاد زد:- چیکار کردی؟ چی کم گذاشتم برات؟صدای فریادش همچون رعد و برقی در فضا پیچید و حنجره‌اش را پاره کرد.نسترن با دیدن چشم‌های به خون افتاده مرتضی و صورت قرمز و رگ گردن باد کرده‌اش ترسید و به دیوار رنگ قرمز پناه برد. او با گریه‌ای که دل مرتضی را به لرزه می‌انداخت، اشک می‌ریخت، اما مرتضی قلبش همچون تکه‌ای یخ شد. این عصبانیت و تنش در فضا به وضوح حس می‌شد، گویی هر لحظه ممکن بود طوفانی از خشم و ناامیدی به پا شود. 

سرش به طرف نسترن چرخاند و با گام‌های بلند به سویش نزدیک شد. نسترن از ترس روی زمین نشست و به سکسکه افتاد.پاهای کشیده‌ی مرتضی را گرفت و خواست ل*ب باز کند و التماس کند، اما پای چپش را بلند کرد و با نفرت شکم نسترن را مورد هدف قرار داد. جیغ نسترن در فضا پیچید و دل مرتضی را آب کرد، اما ضربه‌ی دوم را زد و دلش در خون نشسته بود. چشم‌هایش بست و با صدای سرد گفت:- گورتو کندی نسترن.برگشت و از مقابل چشم‌های پر از التماس و گریان نسترن محو شد. دَر اتاق را قفل کرد و روی اوپن بهم‌ریخته گذاشت و از خانه خارج شد. گوشی‌اش را درآورد و به حاج قاسم زنگ زد. چند بوق زد و صدای پر از خنده‌ی حاج قاسم در گوشش پیچید و گفت:- الو، بیا دختر بی‌آبروت جمع کن تا سرش رو نفرستادم خونه‌تون.منتظر جواب نماند و قطع کرد.روی زانو نشست و اشک‌های حلقه‌زده پشت چشم‌هایش مانع دیدش شدند. چشم‌هایش بست تا مانع باریدن‌شان شود، اما صدای ترمز ماشین باعث شد چشم‌هایش باز کنند و به برادران نسترن و حاج قاسم نگاه کرد.بلند شد و مقابل‌شان ایستاد و با صدای آرام گفت:- دخترت از خونه‌م ببر.مرتضی احساس می‌کرد که همه‌چیز در حال فروپاشی است. چشم‌های نسترن پر از التماس و گریه بودند، و او در عین عصبانیت نمی‌توانست از احساس عذاب وجدان خود فرار کند. این تضاد عمیق بین خشم و احساس ناتوانی در او حاکم بود و این احساسات در فضا حکم‌فرما بودند. احمد، برادر دوم نسترن، به سمت مرتضی هجوم کرد و با فریاد گفت:

- چته وحشی؟ خواهرم چیکارت کرد!

 مرتضی با آرامش به چشم‌های آبی زلال احمد خیره شد و آب بینی‌اش را بالا فرستاد و گفت:

- برو خودت شاهکار خواهرت ببین.

علی، برادر بزرگ نسترن، فریاد زد:

- کجاست؟

مرتضی به خانه اشاره کرد و گفت:

- کلید اتاق روی اوپن گذاشتم.

دوتا برادر به سمت خانه هجوم بردند، اما حاج قاسم، با چهره‌ای شکست‌خورده و غمگین، به ماشین تکیه زده و به آسفالت خیره شده بود. مرتضی به دیوار تکیه کرد و حرف‌های مادرش همچون شمشیری که کمرش را می‌برید، در ذهنش رژه می‌رفت.

از شانس خوبش، خیابان خالی از هر موجودی بود و کسی این آبروریزی را مشاهده نکرد. علی نسترن را هُل داد و علی و احمد، کمر بریده، بیرون آمدند. صدای گریه‌ی نسترن بلند شد و موهای فرفری‌اش روی صورتش پخش شده بود. مرتضی به حاج قاسم خیره شد که صدای سیلی سکوتی که بین‌شان بود را شکست.

علی نسترن را زد و فریاد زد:

- گمشو تو ماشین!

 او را سوار کردند و به سمت مرتضی برگشتند و با صدای پر از شرمندگی گفت:

- شرمنده داداش، درست تربیتش نکردیم. جوابی از مرتضی نیافت و حاج قاسم با کمر خمیده سوار ماشین شد. ماشین حرکت کرد و از بین دید مرتضی محو شدند. مرتضی، تک و تنها، غرق در دنیای تاریکی شد که نسترن آن را خلق کرده بود. غم و ترس و عصبانیت در وجودش به شدت حس می‌شد. او احساس می‌کرد که همه‌چیز در حال فروپاشی است و این احساسات همچون طوفانی در درونش می‌غلتیدند. دلش به شدت می‌تپید و هر لحظه ممکن بود این غم و خشم به اوج برسد.

دَر بست و به سوی آغو*ش مادرش پرواز کرد. طولی نکشید که خودش را جلوی مادرش دید و به اشک‌های بی‌وقفه‌اش نگاه کرد و گفت:- کاش به حرف‌هات گوش می‌کردم.مادرش با دست‌های چروکش روی ران‌هایش زد و شروع کرد نفرین کردن و گفت:- خدا لعنتش کنه، بی‌آبرومون کرد.گوشی‌اش زنگ خورد و به اسمی که نمایان شده بود نگاه کرد و جواب داد. صدای غمگین حاج قاسم در گوشش پیچید:- پسرم، خونه‌ی حسن کجاست؟حالش با شنیدن اسم رفیق ناکسش بهم خورد و بی‌حال جواب داد:- دو کوچه بالای خونه‌مون، مقابل خونه‌ی علی.جوابی جز بوق‌های متعدد در نیافت و آهش بلند شد. سرش را روی زانو‌ی مادرش گذاشت و به چشم‌هایش اجازه باریدن داد و بی‌صدا اشک ریخت.چند ماه نسترن را ندید بود و به خانه‌ی مادرش برگشت. مردم محله با خبر شدند و مرتضی افسرده و گوشه‌گیر شد و راهش به سمت سیگار و مش*روب باز شد. حسن از خانه‌ فرار کرد و لکه‌ی بی‌آبرو هنوز خشک نشده بود.مرتضی کنار دوستانش ایستاد و سلام کرد. یکی از دوستانش گفت:- چه خبر از زنت؟دوست دیگرش خندید و جوابش داد:- ای مردک، چه خبری باشه؟ مرتضی بی‌عرضه زنش جلو چشم‌هاش خیانت کرد.همه خندیدند و مرتضی به سمتش حمله‌ور شد و سیلی محکمی به صورتش زد. با خشم فریاد کشید:- می‌کشمت لعنتی!اما از دستش فرار کرد و بچه‌ها سعی کردند مرتضی را آرام کنند. اما این اولین بار نبود که مرتضی کنایه‌ها را می‌شنید.عصبانیت و غم در وجودش چنان فشاری می‌آورد که احساس می‌کرد هر لحظه ممکن است فرو بپاشد. این احساسات چنان عمیق و غیرقابل کنترل بودند که هر کسی می‌توانست عمق دردش را حس کند.

از کنار همسایه‌شان گذشت که صدایش را شنید:- اینو ببین اگه مرد بودی سر زنتو می‌بریدی.نفس عمیقی کشید و با خشم وارد خانه شد.سیگارش در آورد و به دود خیره شد و حرف‌های مردم در ذهنش زنده شدند:- مردونگی نداری. زنت خیانت کرد. بی‌عرضه. مرد نیستی. چه راحت زنش ول کرده. من بودم زنم رو می‌کشتم. بی‌غیرت.و صداها بلند شدند، سیگارش خاموش کرد و پریشان سرش را گرفت و فریاد زد اما فریادش طولی نکشید به گریه تبدیل شد.مقابل علی و احمد ایستاده بود.علی گفت:- منم دیگه طاقت حرف‌ها رو ندارم.احمد:- بابا اجازه نمی‌ده نسترن بکشیم.اما مرتضی همچنان به کف آسفالت خیره ماند.در این لحظه، چشمان مرتضی پر از خشم و اندوه بود. او احساس می‌کرد که تمام دنیا بر سرش ریخته است. صدای علی و احمد در پس‌زمینه به گوشش نمی‌رسید؛ فقط صدای خودش بود که در ذهنش می‌پیچید:- چرا باید اینطور احساس کنم؟ چرا باید به خودم شک کنم؟او به خودش فکر می‌کرد که چگونه می‌تواند در مقابل این همه قضاوت و فشار ایستادگی کند. مرتضی به یاد آورد که چگونه نسترن را دوست داشت و چگونه این عشق به یک چالش عمیق تبدیل شده است.احساس ناتوانی و خشم در وجودش جوش می‌زد. او می‌دانست که باید انتقام بگیرد.مرتضی به آسمان نگاه کرد و از خودش پرسید:- آیا این راه درست است؟ آیا این تنها راهی است که می‌توانم انتقام بگیرم؟او به علی و احمد نگاه کرد و دید که علی چقدر ناراحت است.احمد هم نگران به نظر می‌رسید.مرتضی با صدای لرزان گفت:

- من نمی‌دونم چطور باید این بار رو تحمل کنم.

مرتضی با حالت بی‌روح و چهره‌ای خشمگین ل*ب زد و گفت:

- با عمو حرف می‌زنم، بهش می‌گم می‌خوام نسترن رو برگردونم خونه و اونجا می‌بریم و می‌کشیم. من دیگه نمی‌تونم بیشتر از این صبر کنم.

این جملات در فضای پر تنش و خشم او طنین‌انداز شد. هر دوشان با چشمان پر از تعجب و هیجان به او نگاه کردند و از پیشنهادش استقبال کردند. مرتضی به سرعت به حاج قاسم زنگ زد و با شنیدن این حرف، حاج قاسم خوشحال شد که توانسته نسترن را از خشم علی و احمد دور کند.

نسترن، با چشمان اشک‌آلود و قلبی پر از ترس، در مقابل سه مرد ایستاده بود. او به چهره‌های خشمگین و خون‌افتاده‌شان نگاه می‌Ú